دستنوشته های من
شنیده ام که زنده ام ولی باور ندارم،می گویند زندگی می کنم ولی باور ندارم زندگی نه آن است که آن ها می گویند،زندگی آن است که من می خواهم کاری را که به اجبار انجام می دهم زیستن است نه زندگی من از تکرار مکررات خسته ام ، من از خواستن خواسته هایشان خسته ام من می خواهم خودم باشم ، آن چیزی که هستم و از بودنش لذت می برم من نمی خواهم بخواهم آن چیزی را که نمی خواهم ، من می خواهم بدانم چیزی را که نمی دانم نه آن چیزی را که آن ها می دانند و می خواهند که من هم همان را بدانم آنها همینطور زیسته اند و می خواهند من هم چو آنان باشم... زندگی برای من بدون دوستان تنهایی است ولی زندگی آنان با دوست سر به هوایی است زندگی من در برخورد با آشنایان معنی پیدا می کند ولی آنان نمی خواهند زندگی من معنایی داشته باشد زندگی من اجبار است به بودن و زیستن هستم ، وجود دارم ، زنده ام ولی...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:
نمیدونم بابا...این لوکس بلاگ دیوونه است
متن قشنگیه حالتی از عصیان
اما چند نکته
یک اینکه اولش گفتی:
پاسخ:سلام
ممنون از نظرتون به نکته جالبی اشاه کردین...چیزی که خودم متوجه نشدم...اما حالا که بهش فکر میکنم...دلیلشو میدونم...
اما در مورد نکته دو....نمیدونم دقیقا منظورتون چیه..
و در مود سومی باید بگم ممنون..لطف دارین شما مثل همیشه...
Power By:
LoxBlog.Com |